خلسه

خلسه

مهربانی چقدر زیباست
خلسه

خلسه

مهربانی چقدر زیباست

یاسمین-پارت3

کاوه – اولا که من از خدا می خوام که شماها ولم نکنین
و همیشه تو چنگ شما خانم ها ، اسیر باشم ! ولی باور
کنین
ندارم . از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ورشیکست
شده . صبح می خوریم ظهر نداریم ! ظهر می خوریم ،
شب
نداریم ! حالا حساب کن یه خونواده آبرو دار چه سختی
رو داره تحمل می کنه ! به خدا قسم که بعضی وقتا شده
که با
شورت جلو همه راه رفتم
.نیلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم می خوره.کاوه – بجون تو که می خوام دنیا نباشه اگه دروغ بگم !
پریروز که رفته بودم استخر با یه مایو اینور اونور می
رفتم
!کاوه – باشه می دم ! آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین
میذاریم دیگه ! اگه شما راضی می شین که من امشب
گشنه سر به بالین بذارم ، قبوله می دم اما می دونم که شما
ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین
!
فرزاد – اگه بستنی رو ندی همین الان اینجا تحصن راه
میندازیم
.کاوه – ببینم شما چه سندی ، مدرکی ، چیزی از من دارین
که صحت گفته هاتون رو ثابت کنه ؟
فرزاد – نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت
رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی
.کاوه – برو بابا دلت خوشه ! یارو سند محضری رو میزنه
زیرش ، چه برسه به یه کلوم حرف ! تازه من هیچ روزی
کتاب با خودم نمی آرم دانشکده
!مریم – خسیس بازی در نیار کاوه . چهار تا بستنی که این
حرفا رو نداره
.کاوه – من و بابام اگه از این ولخرجی ها می کردیم که
پولدار نمی شدیم
.روزبه – اصلا فکرش رو نمی کردیم که تو اینقدر گدا
باشی ! –
کاوه – خب تو اشتباه می کردی عزیزم ! اصلا شغل اصلی
من و بابام گدایی یه ! هر وقت باهامون کار داشتی یه تک
پا
سر میدون انقلاب همین سمت چپ . همون گوشه کنارا
داریم گدایی می کنیم . ده دقیقه واستی پیدامون می کنی
!دوباره بچه ها خندیدن
شیوا – کاوه واقعا خجالت نمی کشی ؟
کاوه – چرا ! اوایل خجالت می کشیدیم . ننه بدبختم که
چادرش رو می کشید رو صورتش ! اما بعدا عادت کردیم
.یعنی بابام یه شعری برامون خوند که قانع شدیم.گفت شاعر میگه گدایی کن تا محتاج خلق نشی!مریم – بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو!
-
چرا بهشون قول دادی یالله ، باید واسه شون بستنی
بخری
.کاوه – الهی قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد
جون . مرد به این می گن ها
!تا به آدم تحکم می کنه ، دل آدم می لرزه!
بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف یه بستنی
فروشی . تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم کاوه از
فروشنده پرسید
:ببخشید آقا آلاسکا دارین ؟
فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت
:بعله عزیزم آلاسکا هم داریم.کاوه – ببخشید اقا شما که اینقدر مهربون ید ، اسکیموهاش
رو هم دارین ؟
یارو خندید و گفت
:اسکیمو هم داشتیم ، اما نمی دونم کجا رفتن ؟
کاوه – من میدونم کجا رفتن . بگم آقا ؟
فروشنده – بگو بابا جون
.کاوه – آقا اجازه ! اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر
خنک بشن
.صاحب مغازه و بچه ها خندیدن . صاحب مغازه گفت:باور کنین بچه ها . حاضرم این مغازه و هر چی دارم رو
بدم ، اما برگردم به سن شماها
.

یاسمین-پارت2

کاوه – بعله ! شلوارهامون رو می دیم خشکشویی ، گور
پدر جناق سینه من و پای بهزادم کرده ! خودش خوب
میشه
!فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسید:
-
پاتون مشکلی پیدا کرده ؟-خیر . خواهش می کنم شما بفرمایین
کاوه – خیر خانم محترم . ایشون مغزشون مشکل پیدا کرده
. حالا لطفا یه دقیقه تشریف بیارین پایین . همین جا
کوروکی بکشیم ببینیم مقصر کیه
!من به کاوه چشم غره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده
از ماشین اومد پایین و گفت
:
-
از آشنایی تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟-ممنون شما چطورین ؟
فرنوش – شما همین جا درس می خونین ؟ چندین بار شما
رو تو محوطه دانشکده دیدم
.
-
منم همینطور . منم شما رو چند بار دیدم.
کاوه – انگار شکستن جناق سینه من باعث آشنایی شما شد
! فکر کنم اگه من کشته می شدم شما دو تا با هم عروسی
می کردین ! –
فرنوش دوباره خندید و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم
که کاوه به فرنوش گفت
:
-
نگاه به چشمای این نکنین ! این مادر زادی چشماش چپه!
-
بس کن کاوه خان.کاوه – بابا جون این تصادف بزرگیه .حتما باید چهار تا
بزرگتر بیان وسط رو بگیرن شاید کار بکشه به شرکت
بیمه
زندگی و عقد دائم و عروسی این حرف ها
!
-
کاوه!!بعد رو به فرنوش کردم و گفتم:خواهش می کنم شما بفرمایید.فرنوش – اجازه بدین تا منزل برسونمتون.
کاوه – خیلی ممنون . بهزاد جون سوار شو!دست کاوه رو که بطرف دستگیره ماشین می رفت گرفتم
و به فرنوش گفتم
:
-
خیلی ممنون . مزاحم نمی شیم . شما بفرمایید.فرنوش – پس بازم معذرت می خوام . خداحافظ.اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت . کاوه در حالیکه پشت
سر ماشین دستش رو تکون می داد گفت
:خداحافظ بخت پسر الاغ ! حیف که در روت باز نکرد!
-
منظورت منم ؟
کاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما که ماشالله عقل
کل ین
!بیا بریم خونه کار دارم.کاوه – عذر می خوام ، وکیل و وزیرها ! تو خونه
منتظرتون هستن ؟! والله هر کسی ندونه فکر می کنه الان
از اینجا یه
سره باید بری کارخونه بابات و بشینی پشت میز و به رتق
و فتق امور بپردازی ! مرد تقریبا حسابی ! این دختره تو
دانشکده دل از همه برده ! هیچکسی رو هم تحویل نمی
گیره ! حالا اومده از تو خواهش می کنه که برسوندت
خونه ،
تو ناز می کنی ؟
همونطوری نگاهش کردم
.کاوه – شناختی ؟ دمت رو تکون بده عزیزم!
-
بی تربیت!کاوه – خب چرا سوار نشدی ؟! چرا جفتک به بخت خودت
می زنی ؟
-اولا جفتک نه و لگد ! در ثانی ، چون سوار ماشین نشدم
به بختم لگد زدم ؟
کاوه – خب آره دیگه ! آشنایی همینطوری شروع میشه
دیگه . بعدشم می رسه به عقد و عروسی و این حرفا !
دختر
به این قشنگی و پولداری ! دیگه چی می خوای ؟
-هیچی بابا آدم خوش خیال ! اون می خواست جای اینکه
پیچیده بود جلوی ما ، یه جور تلافی بکنه . اون وقت تو
تا
کجا پیش رفتی!کاوه – با منم آره ؟ نگاه کور شدت رو دیدم ! نگاه اونو
هم دیدم ! نخوردیم نون گندم ، بابامون که نونوایی داشته
!
-
میای بریم یا خودم تنها برم ؟ –5کاوه – بریم بابا . امروز اخلاقت چیز مرغیه!راه افتادیم . چند قدم که رفتیم ، یکی از دخترهای کلاس
از پشت کاوه رو صدا کرد و بعد بقیه بچه های کلاس رو
هم صدا کرد و گفت
:بدویید بچه ها ! پیداش کردم ! بدویین که الان در میره!کاوه – مگه من کش شلوارم که در برم ؟
همکلاسی مون در حالیکه می خندید دوباره داد شد
:
-
یالله بچه ها الان فرار می کنه ها!کاوه – بابا مگه دزد گرفتی ؟ چرا آبرو ریزی می کنی
دختر؟!
مگه قرار نبود که همه بچه ها رو آخر ترم بستنی مهمون
کنی ؟ داری درمیری ؟
کاوه – به جان تو عادت کردم . از بابام این اخلاق بهم
ارث رسیده . از بس بابام از دست مأمورای مالیات فرار
کرده
.منم واسم عادت شده.بیا بریم خودتم لوس نکن . مرده و قولش....کاوه – کی به شما گفته که من مردم ؟ تو این دوره و
زمونه مرد کجا بود ؟ اگه مرد پیدا می شد که این همه
دختر دم
بخت ویلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن که الهی گره
کور بختشون بدست خودم واشه
!کم کم بقیه بچه های کلاس داشتن جمع می شدن . نیلوفر
که خودش هم دختر پولداری بود گفت
:بیخودی بهانه نیار کاوه . تا بستنی بهمون ندی ولت نمیکنیم.

یاسمین - پارت1

کاوه - چرا اینقدر طولش دادی پسر؟
ترم تموم شد دیگه . حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم .
داشتم ازشون خداحافظی می کردم . تو چی؟ چرا سرت
رو
انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای یه چیزی
!کاوه – هیچی نگو ! من مخصوصا رفتم یه گوشه قایم شدم
! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم
خواستگاری شون ! الان همشون می خوان بهم آدرس
خونشون رو بدن
!تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و
با سرعت رد شد بطوریکه آب و گل توی خیابون پاشید
به شلوار ما . کاوه شروع کرد به داد و فریاد کردن و مثل
زن ها ناله و نفرین می کرد
:اوهوی .....همشیره! حواست کجاست ؟! الهی گیربکس
ماشینت پاره پاره بشه!
پسر نزدیک بود بزنه بهت ها ! نگاه کن ! تا زیرشلوارم
خیس آب شد ! الهی سیبک ماشینت بگنده ! نگاه کن ! حالا
هرکی رد می شه می گه این پسره توی شلوارش بی
تربیتی کرده
!می شناسیش ؟
کاوه – همه می شناسنش ! سال اولی یه . خوشگل و پولدار
! به هیچکسم محل نمی ذاره ! بجان تو بهزاد این
مخصوصا
پیچید طرف ما ! الهی شیشه ماشینت جر بخوره
!نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت.کاوه گاهی با صدای بلند یه نفرین به اون ماشین می کرد
و یه جمله آروم به من می گفت
:کاوه – الهی لاستیک ماشینت بشکنه ! مرده شور اون
چشمای هیزماشینت رو بشوره که زیر چشمی ما رو نگاه
نکنه
!
-
این چرت و پرتا چیه می گی ؟
کاوه – مرده شور اون رنگ ماشینت رو ببره که از همین
رنگ دو تا زیر شلواری توی خونه دارم
!خنده ام گرفته بود . اینا رو می گفت و بطرف ماشین دست
تکون می داد
.
-
پسر چرا اینطوری می کنی ؟
کاوه – شاید تو آینه ما رو ببینه و برگرده
!در همین موقع اون ماشین ایستاد و دنده عقب گرفت که
کاوه دوباره شروع کرد
:الهی روغن سوزی ماشینت بجونم بیفته ! الهی درد و بلای
لنت ترمزت بخوره تو کاسه سر این بهزاد
!
-
لال شی ! اینا چیه می گی ؟
دیگه ماشین رسیده بود جلوی ما
.
-
سلام معذرت می خوام که بد رانندگی کردم . یه لحظه
حواسم پرت شد
.کاوه – ببخشید ، پدر شما سرهنگ نیستند ؟-نه چطور مگه ؟

کاوه – عذر می خوام فکر کنم پدرتون باید وزیر باشن یا
وکیل
.
-
نه اصلا ! –کاوه – خب الحمدلله!بعد بلند گفت:خانم این چه طرز رانندگی یه ؟ باباتون م که کاره ای توی
این مملکت نیست که شما اینطوری رانندگی می کنین
!نزدیک بود ما رو بکشی!آروم زدم تو پهلوش و گفتم:
-
عذر می خوام خانم . این دوست من کمی شوخه.باید ببخشید . اسم من فرنوش ستایشه . طوری که نشدید؟
کاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون
!فرنوش خندید و گفت:
-
شما کاوه خان هستین . بذله گویی شما تو دانشکده معروفه
. همه از شوخ طبعی تون تعریف می کنند . تا فرنوش 
اینو گفت : صدای کاوه ملایم شد و رنگ عوض کرد و
گفت
:کاوه - من کوچیک شما هستم . شما واقعا چه خانم فهمیده
ای هستین
!
-
اسم من بهزاده . اینم کاوه دوستمه.کاوه – هر دو کنیز شماییم!فرنوش – بازم ازتون معذرت می خوام.کاوه – فدای سرتون ! اصلا بذارین من این وسط خیابون
بخوابم . شما با ماشین تون دو سه بار از رو من رد شین
!اصلا چه قابلی داره ؟ چیزی که زیاده اینجا جون آدمیزاده
! اصلا شما دفعه دیگر خبر بدین تشریف میارین .
خودمون
و دو سه تا از بچه های کلاس رو بندازیم جلو ماشین تون
! والله ! بی تعارف می گم
!
-
بس کن کاوه!ببخشید خانم . خیلی ممنون که برگشتید . خوشبختانه اتفاقی
نیفتاده.

فکر جدید من!

میخوام تو این وبلاگم رمان ها رو به صورت پارت های جداگانه براتون بزارم

 امیدوارم لذت ببرین!

خسته ام؟؟؟

امروز صبح حوالی نزدیک ساعت ده بود از خونه زدم بیرون یه سر رفتم کتابخونه بعدشم رفتم باغ رویا که وجودمو باهاش پر کنم تا این یه ماه رو هم با تلاش بیشتر ادامه بدم...خیلی راه رفتم ...خیلی زیاد ....

انگار انرژی بی پایانی دارم که اینطوری کنترلش میکنم 

هوا خیلی گرم بود شایدم برا منی که داشتم تند تند راه میرفتم خیلی گرم بود 

با رویا حرف زدم یکم گله داشت ولی ارومش کردم 

قدرت تخیلم رو با واقعیت تقسیم میکنم و مثل همیشه از زندگی لذت بی پایانی میبرم همراه با ارامش بهشتی پرش کردم!