کاوه – اولا که من از خدا می خوام که شماها ولم نکنین و همیشه تو چنگ شما خانم ها ، اسیر باشم ! ولی باور کنین ندارم . از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ورشیکست شده . صبح می خوریم ظهر نداریم ! ظهر می خوریم ، شب نداریم ! حالا حساب کن یه خونواده آبرو دار چه سختی رو داره تحمل می کنه ! به خدا قسم که بعضی وقتا شده که با شورت جلو همه راه رفتم.نیلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم می خوره.کاوه – بجون تو که می خوام دنیا نباشه اگه دروغ بگم ! پریروز که رفته بودم استخر با یه مایو اینور اونور می رفتم!کاوه – باشه می دم ! آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین میذاریم دیگه ! اگه شما راضی می شین که من امشب گشنه سر به بالین بذارم ، قبوله می دم اما می دونم که شما ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین! |
فرزاد – اگه بستنی رو ندی همین الان اینجا تحصن راه میندازیم.کاوه – ببینم شما چه سندی ، مدرکی ، چیزی از من دارین که صحت گفته هاتون رو ثابت کنه ؟ فرزاد – نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی.کاوه – برو بابا دلت خوشه ! یارو سند محضری رو میزنه زیرش ، چه برسه به یه کلوم حرف ! تازه من هیچ روزی کتاب با خودم نمی آرم دانشکده!مریم – خسیس بازی در نیار کاوه . چهار تا بستنی که این حرفا رو نداره.کاوه – من و بابام اگه از این ولخرجی ها می کردیم که پولدار نمی شدیم.روزبه – اصلا فکرش رو نمی کردیم که تو اینقدر گدا باشی ! – |
کاوه – خب تو اشتباه می کردی عزیزم ! اصلا شغل اصلی من و بابام گدایی یه ! هر وقت باهامون کار داشتی یه تک پا سر میدون انقلاب همین سمت چپ . همون گوشه کنارا داریم گدایی می کنیم . ده دقیقه واستی پیدامون می کنی!دوباره بچه ها خندیدن شیوا – کاوه واقعا خجالت نمی کشی ؟ کاوه – چرا ! اوایل خجالت می کشیدیم . ننه بدبختم که چادرش رو می کشید رو صورتش ! اما بعدا عادت کردیم.یعنی بابام یه شعری برامون خوند که قانع شدیم.گفت شاعر میگه گدایی کن تا محتاج خلق نشی!مریم – بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو! -چرا بهشون قول دادی یالله ، باید واسه شون بستنی بخری.کاوه – الهی قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به این می گن ها!تا به آدم تحکم می کنه ، دل آدم می لرزه! |
بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف یه بستنی فروشی . تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم کاوه از فروشنده پرسید:ببخشید آقا آلاسکا دارین ؟ فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت:بعله عزیزم آلاسکا هم داریم.کاوه – ببخشید اقا شما که اینقدر مهربون ید ، اسکیموهاش رو هم دارین ؟ یارو خندید و گفت:اسکیمو هم داشتیم ، اما نمی دونم کجا رفتن ؟ کاوه – من میدونم کجا رفتن . بگم آقا ؟ فروشنده – بگو بابا جون.کاوه – آقا اجازه ! اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر خنک بشن.صاحب مغازه و بچه ها خندیدن . صاحب مغازه گفت:باور کنین بچه ها . حاضرم این مغازه و هر چی دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها. |
کاوه – بعله ! شلوارهامون رو می دیم خشکشویی ، گور پدر جناق سینه من و پای بهزادم کرده ! خودش خوب میشه!فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسید: -پاتون مشکلی پیدا کرده ؟-خیر . خواهش می کنم شما بفرمایین کاوه – خیر خانم محترم . ایشون مغزشون مشکل پیدا کرده . حالا لطفا یه دقیقه تشریف بیارین پایین . همین جا کوروکی بکشیم ببینیم مقصر کیه!من به کاوه چشم غره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشین اومد پایین و گفت: -از آشنایی تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟-ممنون شما چطورین ؟ فرنوش – شما همین جا درس می خونین ؟ چندین بار شما رو تو محوطه دانشکده دیدم. -منم همینطور . منم شما رو چند بار دیدم. |
کاوه – انگار شکستن جناق سینه من باعث آشنایی شما شد ! فکر کنم اگه من کشته می شدم شما دو تا با هم عروسی می کردین ! –فرنوش دوباره خندید و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم که کاوه به فرنوش گفت: -نگاه به چشمای این نکنین ! این مادر زادی چشماش چپه! -بس کن کاوه خان.کاوه – بابا جون این تصادف بزرگیه .حتما باید چهار تا بزرگتر بیان وسط رو بگیرن شاید کار بکشه به شرکت بیمه زندگی و عقد دائم و عروسی این حرف ها! -کاوه!!بعد رو به فرنوش کردم و گفتم:خواهش می کنم شما بفرمایید.فرنوش – اجازه بدین تا منزل برسونمتون. |
کاوه – خیلی ممنون . بهزاد جون سوار شو!دست کاوه رو که بطرف دستگیره ماشین می رفت گرفتم و به فرنوش گفتم: -خیلی ممنون . مزاحم نمی شیم . شما بفرمایید.فرنوش – پس بازم معذرت می خوام . خداحافظ.اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت . کاوه در حالیکه پشت سر ماشین دستش رو تکون می داد گفت:خداحافظ بخت پسر الاغ ! حیف که در روت باز نکرد! -منظورت منم ؟ کاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما که ماشالله عقل کل ین!بیا بریم خونه کار دارم.کاوه – عذر می خوام ، وکیل و وزیرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر کسی ندونه فکر می کنه الان از اینجا یه سره باید بری کارخونه بابات و بشینی پشت میز و به رتق و فتق امور بپردازی ! مرد تقریبا حسابی ! این دختره تو
|
کاوه - چرا اینقدر طولش دادی پسر؟ ترم تموم شد دیگه . حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم . داشتم ازشون خداحافظی می کردم . تو چی؟ چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای یه چیزی!کاوه – هیچی نگو ! من مخصوصا رفتم یه گوشه قایم شدم ! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون ! الان همشون می خوان بهم آدرس خونشون رو بدن!تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد بطوریکه آب و گل توی خیابون پاشید به شلوار ما . کاوه شروع کرد به داد و فریاد کردن و مثل زن ها ناله و نفرین می کرد:اوهوی .....همشیره! حواست کجاست ؟! الهی گیربکس ماشینت پاره پاره بشه!
|
میخوام تو این وبلاگم رمان ها رو به صورت پارت های جداگانه براتون بزارم
امیدوارم لذت ببرین!
امروز صبح حوالی نزدیک ساعت ده بود از خونه زدم بیرون یه سر رفتم کتابخونه بعدشم رفتم باغ رویا که وجودمو باهاش پر کنم تا این یه ماه رو هم با تلاش بیشتر ادامه بدم...خیلی راه رفتم ...خیلی زیاد ....
انگار انرژی بی پایانی دارم که اینطوری کنترلش میکنم
هوا خیلی گرم بود شایدم برا منی که داشتم تند تند راه میرفتم خیلی گرم بود
با رویا حرف زدم یکم گله داشت ولی ارومش کردم
قدرت تخیلم رو با واقعیت تقسیم میکنم و مثل همیشه از زندگی لذت بی پایانی میبرم همراه با ارامش بهشتی پرش کردم!