خلسه

خلسه

مهربانی چقدر زیباست
خلسه

خلسه

مهربانی چقدر زیباست

یاسمین-پارت5

-لوس نشو ، دارم جدی حرف می زنم.می خوام بگم اگه یکی مثل تو بره خواستگاری فرنوش ،
بهش جواب نه نمیدن . اما آدمی مثل من اصلا نباید این
چیزا
حتی به فکرشم بیاد
.از اون گذشته ، من اصلا کسی رو ندارم که بره برام
خواستگاری کنه
!کاوه – اینکه چیزی نیست . تو فقط لب تر کن بقیه ش....رفتم تو حرفش و گفتم : – -دیگه حرفش رو هم نزن . ول کن . بگو ببینم تعطیلی
رو می خوای چیکار کنی ؟
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، کتاب هام
رو پرت کردم یه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم میون
دستهام و به زندگیم فکر کردم
.این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود . خونواده ش خیلی
پولدار بودن . خودش یه ماشین مدل بالای خیلی شیک 
داشت اما به خاطر من ، یا پیاده یا با اتوبوس می رفتیم
دانشکده . یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم . جلو بچه
ها
خجالت می کشیدم . دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر
پولش باهاش رفاقت می کنم
.پدر من آدم فقیری بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد
زحمتکشی بود اما شانس نداشت . دست به طلا می زد
مس
می شد
.از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش
گرو نه ش بود
.مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود.اونم تا کار خونه و پخت و پز بود که هیچی ، این کاراش
که تموم می شد ، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری
.همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود . یا قلاب بافی می
کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه . مثلا می
خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه
.
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری
چرخ زندگی رو بچرخونن اما چرخ زندگی ما چهارگوش
بود و با بدبختی می گشت
.یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود
و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده
ماه
گوشه تعمیرگاه
.یه روز که کارد به استخون بابام رسید ، کوچ کردیم . در
خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم
.پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب ، بار خودش رو
چند ساله بسته و برگشته
.اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم.یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر
از شهر دور نشده بودیم که با یه کامیون تصادف کردیم
.پدر و مادر بیچاره ام نرسیده به جنوب بار سفرشون رو
بستن ! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم و هزار
تا
شکستگی تو روحم
.
یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم .
آخه مامقصر شناخته شدیم . بقیه پولش رو هم گذاشتم
بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم
.خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه اش رو بکشه .
بیچاره بابام راحت شد
.مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگی بود که داشت ؟
نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و
مثل تراکتور کار کردن ؟ یعنی هر خوشی و شادی و
راحتی
باید به ما حروم باشه ؟
اگه زندگی اینه که ما می کنیم ، پس این آدما که تو اروپا
و اینجور جاها هستن دارن چیکار می کنن ؟ یا همین آدمای
پولدار دور و بر خودمون ؟
اگه زندگی ، اونی که اونا می کنن ما چیکار می کنیم ؟ –
9از صبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید
بتونیم شیکم مون رو سیر کنیم ، اونم با چی ؟ همیشه م به 
خودمون دل خوشی های الکی می دیم . اگه یکی از
صدتاش عملی می شد حرفی نبود
!یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که
ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم
.بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون
بگیره
.یه شب که برگشت خونه ، یه آناناس دستش بود . سرش
رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح
کرده
بود
.حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم ! یعنی نفهمیدم توش
رو باید خورد یا بیرونش رو ؟ هر چند که هر دوش رو
هم خوردیم
.اما چه مزه ای داشت ! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه!قدر نعمت رو امثال ما میدونن!بگذریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد