-لوس نشو ، دارم جدی حرف می زنم.می خوام بگم اگه یکی مثل تو بره خواستگاری فرنوش ، بهش جواب نه نمیدن . اما آدمی مثل من اصلا نباید این چیزا حتی به فکرشم بیاد.از اون گذشته ، من اصلا کسی رو ندارم که بره برام خواستگاری کنه!کاوه – اینکه چیزی نیست . تو فقط لب تر کن بقیه ش....رفتم تو حرفش و گفتم : – -دیگه حرفش رو هم نزن . ول کن . بگو ببینم تعطیلی رو می خوای چیکار کنی ؟ نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم میون دستهام و به زندگیم فکر کردم.این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود . خونواده ش خیلی پولدار بودن . خودش یه ماشین مدل بالای خیلی شیک داشت اما به خاطر من ، یا پیاده یا با اتوبوس می رفتیم دانشکده . یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم . جلو بچه ها خجالت می کشیدم . دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر پولش باهاش رفاقت می کنم.پدر من آدم فقیری بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتکشی بود اما شانس نداشت . دست به طلا می زد مس می شد.از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش گرو نه ش بود.مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود.اونم تا کار خونه و پخت و پز بود که هیچی ، این کاراش که تموم می شد ، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری.همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود . یا قلاب بافی می کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه . مثلا می خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه. |
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ زندگی رو بچرخونن اما چرخ زندگی ما چهارگوش بود و با بدبختی می گشت.یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیرگاه.یه روز که کارد به استخون بابام رسید ، کوچ کردیم . در خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم.پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته.اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم.یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که با یه کامیون تصادف کردیم.پدر و مادر بیچاره ام نرسیده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شکستگی تو روحم. |
یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شدیم . بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم.خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه اش رو بکشه . بیچاره بابام راحت شد.مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگی بود که داشت ؟ نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و مثل تراکتور کار کردن ؟ یعنی هر خوشی و شادی و راحتی باید به ما حروم باشه ؟ اگه زندگی اینه که ما می کنیم ، پس این آدما که تو اروپا و اینجور جاها هستن دارن چیکار می کنن ؟ یا همین آدمای پولدار دور و بر خودمون ؟ اگه زندگی ، اونی که اونا می کنن ما چیکار می کنیم ؟ –9از صبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید بتونیم شیکم مون رو سیر کنیم ، اونم با چی ؟ همیشه م به خودمون دل خوشی های الکی می دیم . اگه یکی از صدتاش عملی می شد حرفی نبود!یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم.بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون بگیره.یه شب که برگشت خونه ، یه آناناس دستش بود . سرش رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح کرده بود.حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم ! یعنی نفهمیدم توش رو باید خورد یا بیرونش رو ؟ هر چند که هر دوش رو هم خوردیم.اما چه مزه ای داشت ! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه!قدر نعمت رو امثال ما میدونن!بگذریم. |
|
|